فیلوزوف



شبیه مشت زنی هستم که بازیش به راند اضافی کشیده، تا سرحد ناک اوت شدن رفتم ولی جنبیدم، شب و روز، تنهایی کشیدم، حسرت خوردم، پشیمونی کشیدم، دوباره غم غربت چشیدم، حرف زور شنیدم، ناامید شدم، بریدم، و برگشتم. یک راند به اندازه یک و نیم سال، یه نمودار پر از پستی و بلندی. الان رو نوک قله وایسادم. خیلی یاد گرفتم، خیلی صبر کردم تا رسیدم. تحمل می خواست. تحمل اون همه سختی. نه که تموم شده باشه، هست بازم هست، ولی راند تموم شد. تن ناین ایت سون سیکس فایو فور تری تو وان. تو این راند با این که از نزدیک لگد خوردم، مشت خورد تو صورتم، زخم برداشتم ولی به خودم امتیاز خوبی میدم. خودم مربی خودم بودم. راه انداختم. چیزایی دیدم که خیلی از آدم ها ندیده از این دنیا میرن. از صفر تا صد بالا کشیدم خودمو. یه انگیزه داشتم، یه کوه، که تکیه گاه باشه واسم. خوشبختی یعنی همین بعلاوه یکم پول نقد.


نگوید که اسماعیل که دیگر نیست نیست، هستم در همین نزدیکا در همین کوچه های یخ زده شهر، عرق می ریزم، سگ دو میزنم، اکنون در همان یک بار سعی و تلاش سرسختانه برای دست و پا کردن یک زندگی آرام و پایدارم. نگوید که اسماعیل بی وفاست، که دیگر خیلی دیر به دیر سر می زند که انگار دیگر نیست. اسماعیل جای دیگری پست می دهد، میان دشتی سرد میان اندک ساختمانهای پادگان تیپ چهل. اسماعیل دلش تنگ است. تنگ یک دل سیر نوشتن یک دل سیر خواندن شما. . 


-من می تونم چهار روز و چهار شب بالا سرت بشینم و نفس کشیدنت رو تماشا کنم، ریز به ریز لرزها و حرکت های بدنت، سینه، ترقوه

+فقط چهار روز چهار شب؟

-آره فقط چهار روز چهار شب

+چرا اینقدر کم؟

-چون اونجاست که آرامشِ توی ذرات تنفست منو با خودش می بره، که دیگه هیچ رقمه نمی تونم از خودم محافظت کنم

+می تونی بیدارم کنی.

-عین خواب زده ها هیچ کنترلی رو خودم ندارم، چیه که منو با خودش میکشه سمت تو

+بنظرت این چیزِ خوبیه؟

-این یعنی متقاعد نمیشی!

+عین منظومه شمسی، دور هم می چرخیم.

-سفتش کن. دوست ندارم هیچ گره ای جا بمونه، حواست باشه

+تو از من حواس جمع تری

-کی همچین چیزی گفته؟

+من

-ثابت کن

+خب. هر وقت تمام رخ جلو چشت وایمیستم دست میکشی رو ابروهام، مرتبشون میکنی، بجای من گرمت میشه میگی کاپشنمو دربیارم که سرما نخورم

-منظورت از حواس جمعی اینا بود؟ خب تو خودتم اینارو داری؟

+دو روز طول کشید تا یه ورق قرص سرماخوردگی رو برسونم دستت.از بس یادم می رفت. حتی اگه بیست و چهار ساعت تمام کنار هم باشیم، باز من سخت می تونم بیادم بیارم که دنیای دیگه ای غیر از تو هست که آدم ها تند و کند از این سر شهر تا اون سرش در رفت و آمدنند. یادم میره شب که روشن میشه روز میشه آدم ها یه روز به تاریخ زندگی شون اضافه میشه. هیچ پدیده دیگه ای جز تو درگیرم نمیکنه، انقدر کامل و فوق العاده می بینمت، نمی تونم با هیچ دردی تصورت کنم، بهت گفتم که آسوده میشم وقتی دستت رو فشار میدم، چشامو می بندم(سرش رو چپ و راست تکان می دهد، تقلا می کند برای بیرون آمدن از فضای حاکم) گاهی از اینکه چیزی یادم بره یا یادت بره وحشت می کنم

-خیلی می ترسی ازش؟

+از فراموش شدن

-چرا این همه بهش میدون میدی که جلون بده

+نمی دونم

-نمی دونم نه که. بگو نمی تونم به زبون بیارم

+(سکوت). این که به هر چیزی که فکر میکنی به سرت میاد واقعا اتفاق مزخرفیه

-خب . اینو باید حل کنیم.چون با این حرفت متقاعد نمیشم.

-کنار اومدن باهاش زور می خواهد. میدونی شبیه چیزیه که هم هست هم نیست. یعنی هم می تونی بهش فکر نکنی هم نمی تونی. من هم به همه چیز فکر می کنم

+چشمات رو می بندی. همین طور که طناب دستت، بلند داد بزن، بلند بلند.بذار منظومه بلرزه از فریاد تو. خب اینبار باید دور خودت بچرخی.خوب همه جا رو ببینی. به اولین کلمه ای به ذهنت میاد چنگ بنداز بگیر بیار بذار نوک زبونت. (پسر دور خود می چرخد، هم زمان که دور خود می چرخد در یک مسیر منحنی وار به سمت دختر نزدیک و نزدیک می شود و تند تند کلماتی که ذهنش را درگیر می کند را به زبان می آورد، با فریاد با اشک)


بد است تا مرز جان کندن رفته باشی و برگشتنت دلی را خوش نکند، خوب نیست در جبهه ای بجنگی که هیچ پشتیبانی ندارد، جز خودت، جز خودم. راستش را بخواهی دلم پلانکتون شده برای حرف زدن، برای گفتن و خندیدن از ته دل، اما این سکوت بی همه چیز، که انگار لای تمام درزهای صوتی را پنبه گرفته است دست از گریبانم نمی کشد. دو ماه سکوت کردم و کاری جز کتاب خواندن دنیا را برایم زیباتر نمی کرد. البته که شنیدنت، با طرز که هر روز از پشت سیم های مخابرات فرا می خواندمت، لذتش در زبان من نمی گنجد. آخ اگر روزی بود که در دسترس نبودی، آخ از وقتی که خط تلفنت ترافیک سنگین تهران را داشت، و من در آن سوی لبانم را روی هم می فشردم، چشمانم را می بستم تا توجیه باشم از این نشنیدنت، از این که صدایت کرده باشم و تو نیایی، نه نشنیده باشی و نیایی. اوه که چقدر زیاد می شود نوشت، اما مگر حوصله خواندنش هست. نیست به ولاه نیست. من نیازی به خواندن ندارم، نیاز من شنیدن است و شنیده شدن. نیاز من به انرژی اولین سلامی ست که از درزهای ریز گوشی تلفن سر می خورند و به من می رسند. حالم خوش نیست. خیلی وقت ها، احساس پوچی و بیهودگی می کنم. به طرز شدیدی. حتی برای تمام کردن این پروسه ناموفق هم فکر می کنم. به این که اگر دنیا یا این زندگانی لعنتی-که آخر نفرینش به هلاکتم می رساند- من را نداشت چه می شد. هیچ. هیچ چیز عوض نمی شد. هیچ چیز. همین روال ادامه پیدا می کرد، که آدم هایش غرق و بی خیال اند.


شروع ادامه ادامه ادامه و ادامه هایی که یکی پشت سر دیگری ظاهر می شوند و من چقدر دوستشان دارم. 

امروز از الهی قمشه ای شنیدم گفت گوته میگه برای اینکه خلاق باشیم باید هر روز یه موسیقی خوب گوش کنیم، هر روز یه نقاشی خوب ببینیم، هر روز یه قطعه شعر خوب بنویسم و یا بخونیم و آخری اینکه هر روز یه کار خوب انجام بدیم. 

کار خوب من شنیدن صدای شیرین تو :)

 

 

توبه یعنی بازگشتن به هارمونی های اصلی، به تو، و هر روز بازگشتن به تو و هر لحظه تو .


شروع ادامه ادامه ادامه و ادامه هایی که یکی پشت سر دیگری ظاهر می شوند و من چقدر دوستشان دارم. 

امروز از الهی قمشه ای شنیدم گفت گوته میگه برای اینکه خلاق باشیم باید هر روز یه موسیقی خوب گوش کنیم، هر روز یه نقاشی خوب ببینیم، هر روز یه قطعه شعر خوب بنویسم و یا بخونیم و آخری اینکه هر روز یه کار خوب انجام بدیم. 

کار خوب من شنیدن صدای شیرین تو :)

 

 

توبه یعنی بازگشتن به هارمونی های اصلی، به تو، و هر روز بازگشتن به تو و هر لحظه تو .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ایران اکسوال استخدام و کاریابی قفل هوشمند|قفل دیجیتال بلاگسر*اشعار خواجوی کرمانی*زندگی نامه خواجوی کرمانی سفیر بیمه آژانس برندینگ نوژن یاس آبی نقد و بررسی محصولات آرایشی و بهداشتی http://kuroshkaber